Tuesday, January 30

نفسم پس میرود ...

نفسم پس میرود ، در بقلش میغلتم ؛ اندیشه هایم نامفهوم است ، از درد و لذت به هم میپیچم ، لبانم را از لبانش جدا میکنم ، نفسم بالا نمی اید !

متوجه شد ؛ خودم را از بغلش بیرون کشیدم و انچنان دادی کشیدم که شهوت از چهره اش پرید .

بیهوش شدم …

دهانم خوشک است ؛ درد شدیدی دارم چنان که وقت جمع و جور کردن افکارم را ندارم در ضمن این افکار چنان بی گانه مینمایند که گویی هیچ گاه از ان من نبوده اند .

دکتر های کارازمو با انواع دارو های ارام بخش به جانم افتاده اند ؛ از ان که موش ازمایش گاهی انان شوم سخت در وحشت ام ، اما دردم انچنان است که ؛ این وحشت را نیز با خود به خواب ببرم .

چشمانم باز نمیشوند … جامه سبز رنگی بر تن دارم ، دیگر دست و پاهایم فرمان بردار من نیستند …

آه … این دیگر نه منم و دیگر بدنم از ان من نیست ؛ من ارضا شده ام ، یک ارضای ابدی ؛ من مرده ام !

اما همیشه هوای ان به سرم بود که در به ارامی در تختی با فنر های فولاد و ملافه هایی از کتان بمیرم .

پزشکان بر سر بالینم سر گردانند ، نمیدانند اول مرا به زندگی بیاورند یا کودکم را …

بی صبرانه در انتظار دیدن کودک ، صبورانه در انتظار لحضه بدنیا امدنش ، صبر میکنم .

کودکم را از مامن 9 ماهه اش از بیرون اوردن … کودکم … کودکی که نوازش نخواهم کرد من هرگز .

دستی کودکم را هوشیار میکند … میگرید … گویا به مامن 9 ماه بی جانش با حسرت مینگرد .

حسرت مخور کودکم … تو نیز خواهی مرد .

اتاق از اهتزاز مرگ و افرینش چون رنگین کمانی ست.

نه نمی خواهم ، نمخواهم صورتش را به پارچه ای ببندند که به مرگی که در اوست خو کند ، اما دیگر در ان سودی نیست ، تو مرده ای … تو مرده ای برای ابد مانند همه مردگان روی زمین ؛ حتی دیگر خاطراتت هم تو را باز نخواند شناخت چرا که تو برای ابد مرده ای !

عدل چه تصویر بیرحمی ست : پیر تر میمیرد و جوان تر زنده میماند ؛ اما به نظر شخص ثالث مقبول میاید .

دیگر تابوتیست در حکم بسترش ، اتاقکی از پیش اماده ، او قبلا من بود ولی دیگر هیچ نیست .

همه بر سر خاکم میگرند ، میگریند به جز من و کودک … زیرا اگر نمگریستند خود را در مظان ان قرار میدادند که از مرگ چیزی عایدشان می شود.

کشیش بر سر خاک دعا میخواند … حیف که دیگر در توانم نیست از خود دفاع کنم ، گرچه در زندگی هم این کار هیچ ثمری نداشت .

براستی که منطق چیزی جز بازیچه نیست ، این منطق در زندگی من جز توجیه علایق و عقلانی جلوه دادن انها و در مواردی دیگر لباس فضیلت بر ضعف هایم بر تن کردن ، کار دیگه ای نکرد .

کودکم ، اولین و اخرین پندار من را گوش ده ، گرچه به زودی به باد فراموشی خواهی سپردش :

« عقابی که در دایره پهناور در هوا چرخ میزند و ماری بر او اویخته ، اما نه چون طعمه که چون دوست ، زیرا که خود را بر گردن عقاب حلقه بود . اینان جانوران تو اند ...

زندگی در میان انسان ها را بسی خطرناک تر از زیستن در میان جانوران یافتم ، تو نیز به جاهای خطرناک خواهی رفت بادا که این جانوران راه برت باشند ! کاش زیرک تر میبودی ، کاش مثل مار از بُن و بنیان زیرک میبودی ، پس از غرورت خواهش کن که همیشه با زیرکی ات دم ساز باشد ، و اگر زیرکی ات روزی از تو بگریزد – وای که او چه قدر گریز پاست – بادا که غرورت با جنونت پرواز کند. »[1]

در تابوتش میگذارند ، زرد موی و زرد روی ، با مردمکانی از فلز سرد …

. چنین گفت زرتشت – فردریش نیچه – ترجمه داریوش اشوری / انتشارات آگاه – چاپ سال 1383 / صفحه 52 – پیشگفتار زرتشت[1]

Monday, January 15

Untitled

گفتم غم تو دارم**گفتا چشت درآيد!
گفتم که ماه من شو**گفتا دلم نخواهد!
گفتم خوشا هوايي کزبادصبح خيزد
گفتا هواي گرميست? اَه اَه? عرق درآمد!
گفتم دل رحيمت کي عزم صلح دارد
گفتا برو به سويي ? تا گلّ ني درآيد!
گفتم زمان عشرت ديدي که چون سرآمد
گفتا که اي واي ديرشد? داد مامان درآمد

My Dear Teacher

معلم اضيظم عذ اينكه به من خاندن و نوشطن عاموخطي حذار بار اضط ممنون